داستان کوتاه و پندآموز نااُمیدی
〽️روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش
〽️روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش
یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.
روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:
آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته، همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد، همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه … چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید
مثل آهو فکر نکن ! خر نصبیت می شود !
برید به ادامه مطلب
روزی ملانصرالدین در بازار مشغول گشت و گذار بود. سرش را به راست و چپ برگرداند و دوستان خود را در حال خرید و فروش و چانه زدن دید.
ملا شلوغ پلوغی بازار را دوست میداشت. در آنجا او میتوانست همیشه کسانی را که از سفرهای دور و نزدیک میآمدند بیند. سر چهارسوق بازار ملا عدهای را دید که سرهای خود را نزدیک به یکدیگر گرفته بودند و در باره چیزی که در دست یکی از ساربانها بود بحث میکردند.
ملا جلو رفت تا بفهمد که آنجا چه خبر است. پس از مدت کوتاهی قیافه مشخص ملا در بین جمعیت خودنمایی کرد. همه مردم به ملا سلام کردند و او هم جواب سلام آنها را داد. یکی از آنها به او گفت: «ما توی این فکریم که این چیز چیست! وقتی که این ساربان سوار بر شتر از کویر رد میشده آن را روی زمین پیدا کرده است!»
ساربان دنباله داستان را خودش این طور ادامه داد: من از شترم پایین آمدم و آن را از روی زمین برداشتم ولی نمیدانم چیست؟ فکر کردم که مردم دانای شهر میتوانند بفهمند که این چیست! ولی هیچ کس حتی حدس هم نمیتواند بزند که این چیست.
یکی از آنها دنباله حرف ساربان را گرفت و گفت: «ملا شما خیلی چیزها میدانید و میتوانید به ما بگویید که این چیست؟»
این مرد به شهر آمده بود تا هلوهای خود را بفروشد و در بازار این جمعیت را دیده بود. ملانصرالدین به جعبه کوچک گردی که روی کف دست آفتاب سوخته ساربان بود خیره شد: این جعبه فلزی بود و رویش شیشهای. توی جعبه یک سوزن کوچک و یک صفحه گرد بود که دور تا دورش حروفی قرار داشت.
هنگامی که جعبه تکان میخورد سوزن میلرزید، ولی همیشه در یک جهت میایستاد. ملا جعبه را در دست گرفت و آن را این طرف و آن طرف تکان داد. سوزن میلرزید ولی همیشه رو به شمال میایستاد. ملا ریشش را خاراند. این به آن معنی بود که او سخت در فکر است. بعد جعبه را به موسی داد. ساربان پرسید: «خوب آیا فهمیدید که این جعبه چیست؟»
جمعیت با امید زیاد منتظر جواب بودند. آنها انتظار شنیدن کلمات پر معنایی را داشتند. حس کنجکاوی آنها تحریک شده بود و میخواستند بفهمند این چه چیزی است که هر چقدر آن را تکان بدهند باز یک نقطه ثابت، یعنی قطب شمال را، نشان میدهد.
ملا برای لحظهای ریشش را خاراند و چیزی نگفت. بعد ناگهان عجیبترین کار ممکن را کرد. یعنی اول گریه کرد و بعد خندید. او این کار را چند بار تکرار کرد. هی گریه میکرد و بعد میخندید؛ هی میخندید و گریه میکرد. هی گریه میکرد و میخندید. بعضی از مردم پرسیدند: د ملا، چرا گریه میکنی؟»
و عدهای هم پرسیدند: «چرا میخندی؟»
یکی از آنها گفت: «این خیلی عجیب است که آدمی مثل ملا، در یک وقت هم گریه کند و هم بخندد.»
صدای هاش و هون زیادی در اطراف ملانصرالدین، که در بازار الاغ فروشان ایستاده بود، به گوش میرسید. الاغ فروشان دور و بر ملا را گرفته بودند و غوغای عجیبی به راه انداخته بودند. هر یک از آنها از روی رقابت به ملا میگفت: «در همه دنیا الاغی به خوبی الاغ من پیدا نمیشود! واقعاً عجب مال خوبی است!»
ملا هم ریش قهوهای خود را میخاراند و به این حیوانات آرام و سر به زیر فکر میکرد. الاغ کوچک و سفیدش هنوز به خوبی توانایی خدمت کردن به او را داشت، اما کمکم رو به پیری میرفت.
وضع و قیافه ملا در میان عرعر الاغها و جنجال الاغ فروشها خیلی تماشایی بود. او با آن لباس مشخصی که به تن داشت آدم مهمی به نظر میرسید، برای همین بود که همه الاغ فروشها میخواستند با او معامله کنند.
سرانجام ملا از یک الاغ جوان سفید خوشش آمد؛ چون تکان دادن گوشها و عرعر کردنش او را الاغ خیلی عاقل و پر کاری نشان میداد.
ملا در حدود نیم ساعت با صاحب آن چانه زد. صاحب الاغ مرتباً بر محاسن حیوان میافزود و در عوض ملا عیبهای بیشتری از آن میگرفت.
در تمام این مدت ملا و صاحب الاغ بر سر یک دینار بالا و پایین چانه میزدند؛ و عاقبت هر دو به نیم دینار راضی شدند. با اینکه هر دو از این معامله خوشحال بودند ادعا میکردند که ضرر کردهاند و ورشکست شدهاند.
ملا افسار الاغ جوان را بدست گرفت و بر الاغ پیر و فرسودهاش سوار شد تا راه دور و دراز ده را طی کند.
در جاده خشک و بی آب و علف بیرون شهر چیز تازهای وجود نداشت که او را سرگرم کند. جاده همان جاده پر پیچ و خم قدیم بود. تماشای مناظر اطراف و کوههایی که هنوز از زمستان گذشته برف داشتند برای ملا هیچ تازگی نداشت. روز گرمی بود، هوا گرمتر و گرمتر میشد. ملا میدانست که الاغ پیر باوفایش میتواند بدون راهنمایی به سوی آخورش برود. به همین جهت گره طناب الاغ تازهاش را امتحان کرد و خود را بدست الاغ پیرش سپرد. چیزی نگذشت که ملا روی الاغ خود به خواب خوش عمیقی فرو رفت.
در همین موقع دو دهاتی که برای انجام کاری به شهر میرفتند به ملا برخوردند و متوجه شدند که سر او در حال خواب تکان میخورد. به طرف او رفتند و دوباره الاغ ملا به زمزمه پرداختند.
مسعود به دوستش گفت: «ببین ملا چه الاغ خوبی را به دنبال خود میکشد.» سلیمان در جواب او گفت: «به نظرم در بازار آن را به قیمت خوبی بخرند.»
مسعود فکری کرد و به سلیمان گفت: «ببین! ملا توی چرت است. حالا اگر تو جایت را با الاغش عوض کنی، او متوجه هیچ چیز نمیشود. میدانی چکار باید کرد؟ طناب را دور گردن خودت بینداز و آن را بکش و نگهدار تا ملا نفهمد. آن وقت تا ده با او برو. من هم این الاغ را به بازار میبرم و به قیمت خوبی میفروشم.»
سلیمان گفت: «اگر خودت این کار را بکنی خیلی بهتر میشود!»
مسعود با ناراحتی به سلیمان یادآوری کرد که: «مگر پای مرا فراموش کردهای؟ پیرمردی مثل من چطور میتواند با این پا در باره این راه را برگردد؟»
بعد از کمیگفتگو سرانجام سلیمان راضی شد. حلقه طناب را از گردن الاغ خارج کرد و به دست مسعود داد. آن وقت حلقه طنابی را که بدست ملا بود به گردن خود بست و دنبال ملا براه افتاد. مسعود هم بیدرنگ راه بازار را در پیش گرفت.
ملا که سوار بر الاغ پیر خود بود، سلیمان الاغ را یدک میکشید. بیچاره سلیمان! دنبال خر ملا کشیده میشد و گرد و خاکی را که آن حیوان براه میانداخت تنفس میکرد.
هر چند وقت یک بار ملا از خواب میپرید و کشیدگی طنابی را که دور بازوی خود بسته بود حس میکرد و از لحاظ الاغ جوان خیالش راحت میشد.
سلیمان هم سعی میکرد مانند الاغها قدم بردارد تا صدای برخورد پایش بر زمین با صدای پای الاغ ملا فرق نکند. ملا آنقدر خسته و خواب آلود بود که همین صدا و کشیدگی طناب برایش کافی بود و به خود زحمت نمیداد تا پشت سر خود را نگاه کند. پس از مدتی، الاغ پیر ملا جلو در آخورش ایستاد و ملا از تکان الاغش بیدار شد.
فاطمه، زن ملا، وقتی که از آمدن شوهرش باخبر شد، کلون در را باز کرد. ملا مغرور و سرمست از معامله خوبی که کرده بود وارد شد و به فاطمه گفت: «ببین چه الاغ خوبی از بازار خریدهام!» زنش با تعجب پرسید: «کدام الاغ! از چه صحبت میکنی؟»
ملا وقتی که تعجب زنش را دید به عقب نگاه کرد و تازه متوجه شد که به جای الاغی که خریده جوانی ایستاده است. سلیمان هم با طناب به گردنش پشت خر پیر ملا ایستاده بود و دو دل بود که عرعر کند یا نه!
ملا فریاد زد: «تو کی هستی!! پس آن الاغ خوب و زرنگی که خریده بودم کجاست؟ »
سلیمان سر به زیر انداخت و جواب داد: «آن الاغ من هستم!» سلیمان پسر زرنگی بود و بموقع میتوانست از پیش خود قصه بسازد:
– «من زمانی بچه آدم بودم. چون حرف مادرم را گوش نکردم به شکل الاغ در آمدم، اما وقتی که اربابی به خوبی شما پیدا کردم دوباره به شکل اصلی خودم در آمدم. از شما خیلی متشکرم که این قدر به من خوبی کردید.»
ملا ریشش را خاراند و به فکر فرو رفت. نمیدانست که از بخت و اقبال این پسر خوشحال باشد یا به حال الاغ آدم شدهاش تأسف بخورد.
پس از مدتی رو به سلیمان کرد و گفت: «من پول زیادی برای تو دادم؛ اما در هر صورت حالا دیگر تو به درد من نمیخوری. به یک شرط آزاد هستی و میتوانی بروی.
سلیمان قول داد هر کاری که برای آزادیش لازم باشد انجام دهد.
ملا گفت: «شرط من این است که تو به من قول بدهی که همیشه از مادرت اطاعت کنی. فوراً به خانهات برگرد و از حرفهای مادرت اطاعت کن. اگر این کار را بکنی همیشه از بدبختی دور خواهی بود.»
سلیمان هم بناچار قول داد و آزاد شد.
روز دیگر، ملا مجبور شد به بازار برود و الاغ دیگری بخرد تا جای الاغ پیرش را بگیرد.
در بازار ملا ریش قهوهایش را میخاراند و الاغهایی را که آن جا بودند با هم مقایسه میکرد. آن جا همه جور الاغی، از الاغ سفید گرفته تا سیاه و خاکستری، دیده میشد. ناگهان ملا متوجه الاغی شد که تکان گوشها و عرعرش آشنا بود. وقتی که خوب دقت کرد، از شکل زینش او را شناخت و دید همان الاغی است که دیروز به بچه آدم تبدیل شده بود.
ملا آستین های آویزانش را تکانی داد و به سوی الاغ پیش رفت و در گوشش گفت: «ای پسر بد!! تو به من قول داده بودی که از مادرت اطاعت کنی. باز از فرمان او سرپیچی کردی؟ حالا ببین چه به روزگارت آمده!»
اما الاغ سفید از حرفهای ملا چیزی نفهمید، فقط گوشهایش را تکان داد و عرعر کرد.
یک سیاح انگلیسی که برای بازدید از آثار تاریخی به اصفهان رفته بود، یکی از اهالی آن شهر را برای راهنمایی خویش انتخاب کرد.
روزی در بین راه چون دید که راهنمای اصفهانی او ساکت مانده و او را مشغول نمیکند به وی گفت: بهتر است با هم سؤال و جواب کنیم هر کدام از ما که نتوانست جواب سؤالی را بدهد باید به دیگری یک تومان بپردازد.
اصفهانی گفت: این شرط عادلانه نیست چون شما دنیادیده هستید و همه چیز را می دانید، بهتر است هر سؤالی را که شما نتوانستید جواب دهید یک تومان بدهید ولی اگر من نتوانستم پاسخ دهم پنج ریال بدهم.
سیاح انگلیسی موافقت کرد و گفت حالا سؤالی بکن. اصفهانی گفت: این چه مرغی که در هوا دو پا دارد و وقتی بر زمین مینشیند یک پا بیشتر ندارد؟
سیاح پس از مدتها تفکر گفت: “من نمیدانم بیا این یک تومان را بگیر”. بعد از مرد اصفهانی پرسید که: “خب حالا خودت بگو آنچه مرغی است”
اصفهانی جواب داد من هم نمیدانم بیا این پنج ریال را بگیر!
برید به ادامه مطلب
گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.
پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود.
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند
که برای ایران زمین دعای خیر کند؛
و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:
خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین
داستان کوتاه خرید معجزه
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود ، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
سگ زرد کنایه از بدی است و شغال کنایه از بدتراست . در این مثل می گوید درست است در هنگام مقایسه سگ زرد بهتر است شغال است ولی در عمل باهم فرقی نمی کنند و رفتار یکسان دارند. این مثل زمانی استفاده می شود که می خواهند دو انسان بد را باهم مقایسه کنند و می گویند یکی از دیگری بهتر است ولی هر دو یک رفتار را در زندگی دارند
داستان ضرب المثل مشک آن است که خود ببوید،نه آنکه عطار بگوید
رفتار هرکس باید معرف و بیانگر فضایل و منزلت او باشد نه اینکه دیگران از او تعریف کنند.
هر چیز باید خودش خاصیت خود را نشان دهد. با تعریف کردن و گفتن این که چنین است و چنان است، نمی توان به خصوصیات و ویژگی های چیزی اضافه کرد. این مَثَل در تأکید این مطلب به کار می رود.
در يكى از جنگها، عدهاى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند. این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.