گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.
پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.
پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!
حکایت مرگ و زندگی,داستان احساسی و پند آموز,داستان پند آموز,داستان مرگ و زندگی,داستان,داستان زیبا,داستان جذاب,داستان پند آموز مرگ و زندگی,حکایت,حکایت زیبا,حکایت,مرگ و زندگی,حکایت پند اموز مرگ و زندگی,حکایت کوتاه,داستان کوتاه,داستان های زیبای مرگ و زندگی,داستان جدید مرگ و زندگی,حکایت جدید مرگ و زندگی,حکایت کوتاه,حکایت آموزنده,سرگرمی,حکایت,حکایت سعدی,داستان کوتاه طنز,حکایت های سعدی,حکایت پند آموز,حکایت های پند آموز,داستان و حکایت پندآموز,حکایت پند آموز کوتاه و زیبا,ادبیات,شعر,داستان,داستانک,داستان طنز,داستان عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان های زیبا,ادبیات پارسی,داستان کوتاه,ضرب المثل,حکایت,داستان آموزنده,اشعار زیبا,حافظ,
توجه : تمام حقوق مطالب محفوظ می باشد.
- نویسنده : admin
- بازدید : 389
- دیدگاه :